اخرین فرصت

ساخت وبلاگ
امشب بالاخره از خونه زدم بیرون 

دس از لجبازی برداشتم اومدم تا آخرین شب قدرمو کنار مردم باشم 

مردمی که همیشه گفتم عزیز تر از جونن برام 

اومدم بیرون و ثانیه به ثانیه عاشق تر شدم 

عاشق دختر بچه های دوسه ساله با مقنعه های کج

و چادرايي که آنقدر کج سرشون کرده بودن یه طرفش تا کمرشون بود یه طرفش رو زمين!

عاشق برق چشاشون و عشق عجيبشون به این چادر 

عاشق پسربچه ی پنج شیش ساله ای که دنبال آبجیش دوید و صداش زد 

وقتی دختربچه که حتی کوچیک تر از پسرک بود وايساد پسره با لبخند موهای ابجيشو داد تو گف حالا بیا باهم بريم 

بیرون شلوغه آجی! عاشق این غیرتم که تو رگ بزرگ و کوچیک جریان داره 

بغل دستم یه خانم جوون نشسته بود و می دیدم که بغل دستيش ثانیه به ثانیه داره پهن تر میشینه 

اونقدر که واقعا دختره جا برا تکون خوردن نداشت ولی بازم فقط لبخند میزد و جمع تر ميشست

آروم بهش گفتم فاميله؟ گف نه ولی پاشو دراز کرده حتما پاش درد میکنه اشکال نداره !

عاشق این درک و مهر شدم 

و عاشق این بچه هایی که آنقدر راحت از کل خوراکيشون ميگذرن و اونو میبخشن به یه بچه دیگه 

اونوقت ما از خطاهای کوچیک همم نميگذريم 

رفقا تو دعاهاتون هوای من و اقاکوهمم داشته باشید ياحق!

عشق عسلی!...
ما را در سایت عشق عسلی! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sedayesookoot بازدید : 157 تاريخ : يکشنبه 28 خرداد 1396 ساعت: 3:30