خدایا ...

ساخت وبلاگ
خدایا ميخواستي چيو بهم ثابت کنی؟

تو اون مسجد کوچيک تو پایین شهر تهران تو اون مسجد دو وجبی که حتی جاي کافی برا اهل محلش نداره 

مسجدی که برا جووناس و قديميا زیاد قبولش ندارن 

مسجدی که اصن تو این محل به حساب نمیاد 

شب بیست و سوم رمضون درست آخرین شب قدر 

سر و کله ی یه شهید گمنام اونم سرزده چجوری پیدا میشه آخه؟

خدایا چجوري؟ چجوری بدون هیچ هماهنگی؟ چجوری ميشه که مسئول مسجدم شوکه میشه؟

اونم درست تو ندرت شبايي که دوتا مادر شهید گمنام تو مسجد بود!

یه شهید گمنام فرستادی دلشونو آروم کنی؟ 

خدایا دمت گرم 

اونقدر شوکم که هنوز نفسام ميزون نشده 

آره خو رک بگم 

مهمونت که سر زده اومد تو نفسم رفت

حق نداشتم؟ خودت بودی میدیدی یهو در باز شد یه تابوت با پرچم مقدس ایران اومد تو 

شوکه نميشدي؟ میشدی به مولا 

الهی من دور تک تک مادراي چشم انتظارم بگردم که هنو نیم ساعت نبود شهید اومده بود 

پابرهنه یا با دمپایی و شلوار خونگی خودشون و رسوندن مسجد 

الهی من بمیرم برا اون همه اشک که بی صدا ریخته شد 

همش از پشت چشمای تارم تو ذهنم ثبت شد 

خدایا اون آقاهه ميگف اگه نظر کردت نبودیم یه همچین واسطه ای بعد سی سال نميفرستادي برامون 

اگه واقعا نظر کردتيم هوامونو مث همیشه داشته باش 

هم هوای آقا کوهه و منو هم هوای کل رفقا رو 

عاشقتم تا ابد یاحق!

عشق عسلی!...
ما را در سایت عشق عسلی! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sedayesookoot بازدید : 184 تاريخ : سه شنبه 30 خرداد 1396 ساعت: 5:35