هجدهمین بهار زندگیم!

ساخت وبلاگ
دقیقا هجده سال پیش تو یه خانواده ی کوچیک و جمع و جور سنتی و تقریبا مذهبی یه دختر کوچولو به دنیا اومد!

نوزاد هشت ماهه داشت به دنیا می اومد و همه دکترا و پرستارا بالای سر مادر ميگفتن بچه ی هشت ماهه نمی مونه 

تازه بچت خیلی کوچيکه عمرا زنده بمونه! مادر دلهره و اضطرابش هزار برابر شده بود 

اون نوزاد اولین و تنها فرزندش بود و مهم تر از اون همسرش پسر ارشد خانواده بود و یه جورایی نوزاد عزیز در دونه ی 

فامیل و گل سر سبد نوه ها بود! و سالم بودنش حسابی مهم و حیاتی بود 

مادر وارد اتاق عمل میشه و نزدیک ساعت یک و نیم دو نصفه شب اون دختر کوچولو زنده به دنیا مياد! 

نوزاد هشت ماهه ای که خیلی کوچیک بود و هنوز نفس میکشید!

پزشک ماما به دلیل عجله ی زیاد یادش می ره پشت کمر نوزاد بزنه و تمام مایعات عفونی تو بدن نوزاد میمونه!

بچه ریه هاش عفونی میشه ولی پرستارا صداشو درنميارن میگن این بچه موندني نیس پس لزومی نداره پزشک توبیخ بشه!

بچه رو با اون وضعیت تو دستگاه ميذارن به امید اینکه حداکثر تا سه روز دیگه جون بده!

تهشم علت مرگ و عدم تکامل و هشت ماهه بودن بزنن!!!

بچه نميتونسته شیر بخوره و پرستارا خوشحال که بدن ضعیفش مقاومت نمی کنه و گند قضیه بالا نمیاد 

اما در کمال تعجب اون بچه تا پنج روز بدون شیر مادر و هیچ غذایی زنده می مونه 

ولي حالش بدتر و بدتر میشه از روز دوم تو تنفس مشکل پیدا میکنه ولی پرستارا خیلی عادی میگن که بچه نرماله 

بعد یه هفته که اون نوزاد ضعیف حتی برا نفس کشيدنم ميجنگه مادر بزرگ نوزاد بیمارستان و رو سرش می ذاره 

صدا به گوش رئیس بخش ميرسه برای بی رحمی اون پرستارا آب بدن نوزادم خشک شده بود! 

رئیس بیمارستان بچه رو می بینه تقریبا مطمئن میشه با اون شرایط افتضاح امیدی نیست اما نوزاد و منتقل میکنن به 

بیمارستان خصوصی نوزادان و حسابی از خانواده معذرت خواهی ميکنن.

اون نوزاد معصوم که همه منتظر تلف شدنش بودن یه ماه تموم تو دستگاه موند

و انواع و اقسام سرم ها و تزریقات رو بدن لطیفش انجام شد اما در نهایت بهبود پیدا کرد

 پدر که دیگه همه ميشناختنش روز ترخیص بچه از ذوقش کل دوتا بیمارستان و شیرینی داد! 

اون بچه با همون مشتاي کوچولو زد تو دهن کل اون پرستارا و اون کادر اجرایی ! 

خانواده اول میخواستن اسم دختر و پریسا بذارن اما برا مقاومت ناب و جنگیدن و شجاعت بچه

برا تموم تلاش نابش برا زنده موندن و بزرگ شدن اسمشو کیمیا گذاشتن 

کیمیای کمیاب و نادر خاندان تک دختر شجاع پسر ارشد بابابزرگ! 

دختری که مادرش وقت زايمان اونو از خانم رباب مادر حضرت علی اصغر خواست

و بعد از ترخیص امانت دست حضرت مریم سپرده شد به نیت پاکی و نجابت ايشون! 

امروز  اون کیمیا کوچولو هجده ساله شد! 

یه هجده ساله ی عاشق که کنار آقا کوهش خوشحال و آروم زندگی میکنه 

خدایا ممنون بابت همه چی! بازم به امید خودت خدا جونم هنوزم میگم من هنوز خیلی کم تجربم 

اگه گستاخی میکنم باهات لج میکنم اگه قهر میکنم اگه زیادی رو دارم بذار به حساب بچگيم 

بازم منو همون بنده ی نخودی دنيات حساب کن! عاشقتم خالق پاکم 

یه جمله ی باحالم خوندم حیفم میاد ننویسم 

نیما یوشیج در جشن تولد یک سالگی فرزندش برایش اینگونه نوشت: 

پسرم ؛یک بهار تابستان پاییز زمستان را به چشم دیدی 

من بعد همه چیز تکراريست! 

رفقا دمتون گرم که همیشه کنارمونيد ممنون بابت انگیزه های قشنگتون. ياحق!

عشق عسلی!...
ما را در سایت عشق عسلی! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sedayesookoot بازدید : 170 تاريخ : پنجشنبه 11 خرداد 1396 ساعت: 2:02