اغتشاشات

ساخت وبلاگ

سلامی دوباره 

چطوريد رفقا ؟ با روزگار بی نتي چه کردید ؟ 

جونم براتون بگه که شنبه اولین روزی بود که شلوغ پلوغ شد

منم کلاس داشتم از هشت صب تا چهار و چهل بعد از ظهر 

ساعت دو بود که دیگه خانواده گوشيمو یه سره کرده بودن 

بابام زنگ زده بود عربده میزد چرا نرفتی خونه مگه همیشه باید اونجا رو جارو کني بعد راه بيوفتي ؟

بهش می گفتم کلاس دارم میگفت بیخود شلوغه 

می گفتم خب باشه الان میام عربده میزد آدران تيراندازيه کجا میخوای بیای 

می گفتم خب می رم تهران دوباره عربده میزد که اونجا قدم به قدم بستس چجوری میخوای بري تهران 

مونده بودم چي کار کنم دیگه نه میشد بمونم نه میشد برم 

بارونم اومده بود هوا یه سوز وحشتناکی داش که نگو 

برعکس منم پنج صب رفته بودم حموم موهام و خیس جمع کرده بودم 

دقیقا همون روز لباس گرمم هیچی نپوشیده بودم 

خلاصه که از دانشگاه ساعت سه زدم بیرون 

هیچ ماشینی پیدا نشد که نشد 

مجبور شدم تا تهران و پیاده برگردم 

سه حرکت کردیم ساعت هفت رسیدیم خونه 

بیشتر از این که وحشت زده باشم عصبانی بودم سر اینکه تو اون وضع

دخترا عکس و لايو و فیلم گرفتنشون گرفته بود 

رسما دیگه سگ سگ شده بودما 

پسرامونم که نگو حسابی عصبی شده بودن 

تو اون آشوب هیچکس فکر کمک رسوندن نبود 

همون چند تا ماشینی هم که بوق و ترمز میزد فقط دنبال مزاحمت بودن 

خیلی صریح تیکه های بدی می انداختن و درخواست های خیلی رکیکی میکردن 

آنقدر هم سرد بود که ...

بالاخره بعد یکی دو ساعت پیاده روی یه سريا کم میآوردن و تن میدادن به هرچیزی که در انتظارشون بود 

راستش انقدري که من از این ترمز زدنا و اتفاقاي بعدش وحشت داشتم از آتیش سوزی و شیشه خورد کردن و شعار و پلیس و گارد ویژه نترسیدم 

خلاصه که به هر ضرب و زوری بود خودمو رسوندم مترو بعدم خونه 

منتها انقدر سرد بود که دیگه دستام و حس نميکردم 

کل لباسامم با بوی دود و گل یکی شده بود و سرتاپا خیس بودم 

شبم به محض اینکه رسیدم مادر بزرگم یه سینی چايي و غذا گذاشت جلوم

بابا بزرگم ژاکتش و تنم کرد 

یه چايي و چند قاشق غذا خوردم 

بعدم مامان بزرگم سریع دم بخاری زيرم یه پتو انداخت گف بخواب

رومم دوتا پتو کشیدن تا هشت صب فرداش بیهوش شدم رسما 

صبش که بیدار شده بودم از کمر به پایین بدنم گرفته بود نمی تونستم تکون بخورم

دوستام زنگ زدن گفتن همه اسلامشهر گیر افتادن شب خونه یکی از بچه ها خوابیدن 

راستش این اتفاق باید ميوفتاد که خودم به خودم یه سری چیزا رو ثابت کنم 

اینکه باید قوی باشم ...اینکه تن به خیلی چیزا ندم 

داداشی چقد دلم برات تنگ شده 

الان یادم افتاد اگه بودی ...اگه پیشم بودی ...

دیگه کسی جرات نمی کرد جلو خواهرت ترمز بزنه ...

چقد گاهی تو زندگیم کم دارمت ...

انگار باید باشی تا آروم بگیره این دختر سرکش 

تا آروم بگیره دل نااروم من ...

داداشی اون روز کلی ترسیدم ...

به رو نياوردما ...حتی هیچ کس نفهمید بس که محکم و سریع قدم برميداشتم 

ولی ترسیدم ...ترسم تو سرعت قدمام بود و کسی نمی فهمید 

تو آرامش ظاهريم بود ...ولی اگه تو بودی می فهمیدی ...

دوباره این دختر دل نازک به تو رسید لوس شد 

انگاری دیگه میدونم پیش تو نازم خریدار داره 

يهو ميشم یه دخترک پنج ساله که برات غر غر میکنه 

تو چی کارا میکنی ؟ تو این همه وقت بی خبری چي کارا کردی ؟ 

روزات چجوری میگذره ؟ 

چه خبرا خان داداشم ؟

عشق عسلی!...
ما را در سایت عشق عسلی! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sedayesookoot بازدید : 167 تاريخ : پنجشنبه 14 آذر 1398 ساعت: 21:41